این روزهای من

ساخت وبلاگ
این روزها چه می‌کنم؟طرحِ کلاس تازه‌ای را می‌نویسم. کلاسی خوب.دستی به سر و گوشِ طرح‌ِ کلاس‌های دیگر می‌کشم.شاهنامه می‌خوانم. حافظ می‌خوانم. مثنوی می‌خوانم. سعدی می‌خوانم. داستان‌های کوتاه می‌خوانم. جستار می‌خوانم. داستان‌های کودکانه می‌خوانم.داستان کوتاه می‌نویسم. داستان‌هایی برای بچه‌ها و بزرگ‌ترها. شعر می‌نویسم. جستار می‌نویسم.با او به سفرهای نزدیک و کوتاهِ کوتاه می‌روم. شهرها و آبادی‌ها را می‌بینیم، هواشان را نفس می‌کشیم. خوراکی‌های کوچک و خوشمزه می‌خوریم و از ماه و باران و قصه و سینما و خواب و بیداری و خودمان حرف می‌زنیم.غصۀ «ب» را می‌خورم که کارش را دوست نداشت و رهایش کرد و حالا غمگین است و دلش کار خوب و پول خوب می‌خواهد. من همیشه برای «ب» چیزهای خوب خواسته‌ام و کاش فردا به یک خوبِ خوب برسد.شکست می‌خورم؛ چندبار و در چند کار. کارهای زیادی هست که می‌خواهم به جایی برسند و نمی‌رسند. امشب ماه قرص و محکم، پشت پرده‌ای از ابر به آسمانِ ما آمده است. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:33

این لحظه هزار بار تکرار شده است. اینکه بنشینم و منتظر آن ساعت شَوَم و آن ساعت برسد و بچه‌ها یکی‌یکی پیداشان شود. حالا اما چیزی هست که لحظه را از آن تکرارها دور کرده است. یاد عصرهای چهارشنبه می‌افتم. و سخت است فکر کردن به آن عصرها، به آن چهارشنبه‌ها.به چهارشنبه‌ها که فکر می‌کنم، خودم را دور می‌بینم، خیلی دور. و او را هم. تو در این سال‌های زیستن، چند تغییر را به چشم دیده‌ای؟من روزها و شب‌های زیادی به تغییرها فکر می‌کنم. تغییر ساعت‌ها، روزها، شب‌ها، فصل‌ها، آدم‌ها، آسمان، زمین.به تغییر درخت زردآلو که سال اول، دامنمان را پر از زردآلو کرد و پس از آن، دیگر نه ما زردآلوهایش را دیدیم و نه خودش.به درخت سیب که هر سال سیب‌هایش سبزتر، بزرگ‌تر و سیب‌تر می‌شود.به خط‌های تغییر روی صورت مامان و بابا.به قد خواهرزاده‌هایم که هی بلند و بلندتر می‌شود.به بزرگ‌ترین خواهرزاده‌‌ام که بزرگ شده، آن‌قدر بزرگ که عاشق می‌شود. خواهرزاده‌ای که خواست و خواند تا به آرزوی کودکی‌اش رسید و می‌رود که پزشک شود. به تغییر چهره‌ها، موها، دست‌ها، پاها، شکم‌ها.به تغییر دوستی‌ها، دشمنی‌ها.و مسیرِ بودنِ من و او، حیرت‌انگیزترین تغییر بود. و همین حالا توی سرم بیت‌بیت شعر می‌چرخد. بیت‌هایی پراکنده که نام شاعرهاشان یادم نمی‌آید.مامان با دوستش حرف زد و پسرِ دوستِ مامان با یک ماشین آمد دمِ در خانه‌مان. پسر بنگاه ماشین دارد و می‌خواهد ماشینش را به من بفروشد. قرار شد بررسی کنیم و جواب بدهیم. با نوجوانانِ داستان قرار گذاشته‌ایم پنج‌شنبه شهرگردی کنیم. قرار است برویم و در و دیوار و پنجره‌های چند خانۀ قدیمی را ببینیم. کاش چراغ خانه‌ها روشن باشد. چراغ‌های روشن، من را قصه‌گو می‌کنند و قصه‌ساز. چراغ‌های روشن، راهِ قصه را هموارتر می‌ک این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:33

امشب با او از ترس‌ها حرف زدیم، اما کم. اینترنت یار نبود. من به ترس‌ها خیلی فکر می‌کنم. سال‌ها پیش در شبی فروردینی پوشه‌ای تازه در لپ‌تاپم متولد شد. پوشه‌ای دربارۀ ترس‌ها. داستانی دربارۀ ترس‌ها.من به ترس‌ها خیلی فکر می‌کنم. و خوب که می‌جویم و می‌کاوم، به «از دست دادن» می‌رسم. سرِ هر ترس را که بگیرم و بروم و بروم و بروم، به «از دست دادن» می‌رسم. به اینکه رسیدم دیدم چه بزرگ است این دایره. هر چیزی را می‌توان در آن جای داد. جا داد و جا دارد. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 111 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:33